ابوالفرج مى گويد:
سالى كه حضرت صادق (عليه السلام) به مكه به قصد حج تشريف آورد بود، ايشان را ديدم كه زير ناودان كعبه ايستاده و مشغول دعا بود، و سه تن از فرزندان ((حسن بن حسن بن على)) يعنى ((عبدالله بن حسن)) و ((حسن بن حسن)) و ((جعفربن حسن)) به ترتيب سمت چپ و راست و پشت سر حضرت (عليه السلام) ايستاده بودند. در اين حال عباد بن كثير بصرى - كه از عباد و زهاد مشهور زمان امام جعفر صادق بود - آمده و گفت: يا اباعبدالله!
حضرت (عليه السلام) سكوت فرمود، تا عباد سه بار بدين ترتيب حضرت (عليه السلام) را فراخواند.
سپس گفت: اى جعفر!
حضرت (عليه السلام) فرمود: بگو، چه مى خواهى؟
عباد گفت: من كتابى دارم كه در آن نوشته است كه اين بنا را مردى سنگ به سنگ متلاشى خواهد كرد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: كتابت دروغ مى گويد؛ به خدا قسم! من او را مى شناسم، پاهايش زرد است و ساق پاهايش زخمى، شكمش بزرگ و گردنش نازك و بزرگ سر است. كنار همين ركن مى ايستد - حضرت با دست به ركن يمانى اشاره فرمود - و مردم را از طواف كعبه منع مى كند آن چنان كه مردم از ديدن او وحشت مى كنند.
آنگاه امام (عليه السلام) فرمود: سپس خداوند مردى از نسل من بر مى انگيزد - حضرت با دست به سينه خود اشاره فرمود - و همچنان كه قوم عاد، ثمود و فرعون، ذى الاوتاد را كشت، او را مى كشيد.
در اين حال، عبدالله بن حسن عرض كرد: قسم به خدا! كه امام (عليه السلام) راست مى گويد، و بدين ترتيب هر سه نفرشان امام (عليه السلام) را تصديق كردند.
اقبال الاعمال، ج 3، ص 87 و 88؛ فيما يتعلق بشهر محرم؛ بحار الانوار، ج 51 ص 148 و 149.
دجال در كعبه
๑۩๑ سید مهدی رضوی:09381954355 ๑۩๑
نظرات شما عزیزان:
مـــــوضوعات مـــــرتبط: احــــــــادیث و روایــــــــات، حکایات، داســــــتان هـــــا، داستانهای مذهبی، ،